اووووووووووووو دلم تنگ شده بود!!!
دوباره شب شده بود و چشمان كم سويش به درد آمده بود شب ها از بس پلك ميزد نمي گذاشت آرامش داشته باشيم . كاملا پيدا بود كه روزهاي آخرش فرا رسيده و به همين خاطر ما با نا اميدي و نگراني چشم در چشمانش ميدوختيم و دلواپسش بوديم و از خود ميپرسيديم : يعني تا كي دوام خواهد آورد؟؟
تا آنكه سر انجام يك شب آنچه نبايد اتفاق مي افتاد ، افتاد و او براي هميشه چشمانش را بست و خاموش شد.خانه تاريك و بي نور شد و دل همه گرفت. پدر كه فهميد همه ما ناراحت هستيم از خانه بيرون رفت و چند دقيقه بعد با يك چراغ مهتابي نو به خانه برگشت و آنرا با چراغ مهتابي سوخته عوض كرد و دوباره همه ما خوشحال شديم.




















.....

